Skip to main content

اعتقاد …. باور….

چشما شو بست. به یاد روزهای اول افتاد. روزهایی که سرمایه چندانی نداشت اما باوجود حرف های نا امیدکننده ای که از دیگران می شنید، “با اطمینان” کارش رو شروع کرد. چون باور داشت؛ اعتقادی محکم و استوار به هدفی پاک… با مرور باورهاش، خستگی از تنش بیرون رفت….. لبخندی زد و خدا رو شکر کرد….. اون به هدفش رسیده بود و الان جزو بهترین ها بود……

اعتقاد….. باور…….

اعتقاد در واقع همون قطب نماییه که ما رو به سمت اهدافمون هدایت میکنه. ما با داشتن اعتقادی هدایتگر و قوی می تونیم افکارمون رو به واقعیت برسونیم و دنیامون رو همونطوری که دوست داریم بسازیم. بسیاری از افراد فکر می کنند عقاید، اصول مذهبی یا فلسفی هستند، اما معنای اصلی باور، میتونه هر قانون، گفته، ایمان یا حس هدایتگری باشه که به زندگی جهت می ده. زمانیکه به واقعیت داشتن چیزی اعتقاد داریم، در واقع فرمانی رو به مغزمون مخابره می کنیم تا داشتن اون چیز برامون مسلم بشه و اگر این اعتقاد در مسیر موثری هدایت بشه می تونه ابزار قدرتمندی برای کسب نتایج عالی در زندگی باشه. حتی در حالت های جسمانی هم اعتقادات(تصورات درونی هماهنگ) به خوبی، واقعیت ها رو کنترل میکنن. در پی تحقیقاتی در این باره، به انسانی هیپنوتیزم شده، تکه ای یخ دادن اما به او القا کردن که این یک تکه فلز داغ هست. بطور باورنکردنی محل تماس اون تکه یخ، تاول کرد. می بینید؟!  این یک اعتقاده نه واقعیت…..

در پست های بعدی سعی می کنیم به بررسی منشاء اعتقادات و باورهای سازنده بپردازیم؛ در انتها توجه شما را به داستانی زیبا و آموزنده در کتاب “موفقیت نامحدود” از “آنتونی رابینز” جلب می کنیم؛ «”نورمن کازینس” در کتاب جالب خود با عنوان تشریح یک بیماری در مورد یکی از بزرگترین موسیقی دانان قرن بیستم به نام “پابلو کاسلز” داستان آموزنده ای را تعریف می کند:

کازینس قبل از نودمین سال تولد این نوازنده بزرگ ملاقات کوتاهی با وی داشته. او می نویسد: “دیدن پیرمرد در آغاز روز بسیار ناراحت کننده بود. ورم مفاصل او را به روزی انداخته بود که حتی برای لباس پوشیدن هم نیاز به کمک داشت. به سختی نفس می کشید. در حالیکه سرش به جلو خم بود با گام های لرزان و پشتی خمیده راه می رفت. دستهایش ورم کرده و انگشتانش جمع شده بودند. قبل از خوردن صبحانه به سمت پیانو رفت. به نظر می رسید که برایش خیلی مشکل است که انگشتان ورم کرده اش را به کلیدهای پیانو برساند؛ ناگهان اتفاق معجزه آسایی رخ داد…

انگشتانش به آرامی گشوده شد و همچون غنچه گلی که به سمت خورشید شکفته می شود به سمت کلیدهای پیانو رفت؛ پشت خمیده اش صاف شد؛ به راحتی نفس می کشید؛ نواختن پیانو حالش را کاملا تغییر داده بود، در نتیجه حالت جسمی اش هم تحت تاثیر آن قرار گرفت؛ گویی انگشتانش باهم مسابقه می دادند؛ بدنش دیگر خمیده نبود بلکه بدنی انعطاف پذیر، ظریف و آزاد داشت. او با قامتی کشیده از جا برخاست. به سمت میز صبحانه رفت، با اشتها غذا خورد و برای قدم زدن در ساحل از خانه خارج شد.

کاسلز به هنر و موسیقی معتقد بود و این اعتقاد به زندگیش زیبایی بخشیده بود، طوری که می توانست هر روز در زندگیش معجزه کند. او به قدرت فوق العاده هنرش معتقد بود و این اعتقاد به او قدرتی شگرف می داد…..


شماره تماس جهت مشاوره!